جگر سید!
اتاقِ کارِ آقای سیدحسن نصرالله هم دو پنجره داشت. یکی رو به دریا و یکی رو به جنوب. پس از آزادیِ جنوب، سال 2002 بود به گمانم که ایشان ما پنج نویسنده را به حضور پذیرفت. در ضاحیه و در مربع الامن و در دفتر کارِ خود. برایمان از حملهی کورِ اسرائیل در جنوب گفت و شهادتِ اتفاقیِ یکی از سربازانِ حزبالله و درگیریهای مرزیِ آن روزها که برای مقابله به مثل بود. سیدحسن نصرالله تعریف میکرد:
- همین چند ساعتِ پیش بچهها تماس گرفتند که روی خطِ مرزی میتوانیم یک تانکِ مرکاوا را (که آن روزها بسیار جدید بود) منهدم کنیم. دو سرنشین دارد. به آنها گفتم که صبر کنند تا دو ساعتِ دیگر که جیپِ سهنفرهی گشتِ مرزی از آنجا عبور میکند. گفتند چرا؟ تانکِ چندصدهزار دلاری دستِ کم دهها برابرِ جیپِ قراضه قیمت دارد!
سیدحسن مکثی کرد و لبخندی زد. بعد ادامه داد:
- به آنها گفتم اگر مرکاوا را بزنیم، امریکا بلافاصله یکی بهترش را به ایشان هدیه خواهد داد. اما یک نفر سرنشینِ اضافهی جیپ را امریکا نمیتواند به آنها هدیه بدهد! تازه از همهی اینها گذشته عاقبت همهی مرکاواها مالِ ماست، برای چه نابودشان کنیم؟
به مفهومِ دقیقِ کلمه ما پنج نویسنده یعنی رضای بایرامی و محسن مومنی و اکبر خلیلی و دکتر غلامعلی رجایی خفقان گرفته بودیم. صدای نفس همدیگر را میشنیدیم. پیشتر نوشتم، جلسه دو-سه ساعت بود و من فقط همین خاطره را دارم. دلیلِ اصلیِ این سکوت و خفقان را بعد از نقلِ این خاطرهی سیدحسن به او گفتم.
اتاقِ سید حسن دو پنجره داشت، بری و بحری. یکی به سمتِ جنوب یکی به سمتِ دریا. من تمامِ مدت گرفتارِ آن بودم که موشکِ اسرائیلی از ناوچهی مستقر در دریا به سمتِ ما خواهد آمد یا از جنوب و من به کدام سمت بایستی خیز بروم. طبیعی بود که هیچ نمیشنیدم از صحبتهای او. آنوقت روبهروی من مردی نشسته بود که از اسرائیل و امریکا جوری حرف میزد که پنداری ایمانِ خمینی در جانش حلول کرده است...
شنیده بودم که جلال بعد از دیدنِ امام در اوایل شروعِ نهضت در راه برگشت از قم به برادرش شمس گفته بود که دیدی؟ و او جواب داده بود که چه چیز را؟ و دوباره جلال پرسیده بود که دیدی؟ و عاقبت قریب به این مضمون گفته بود دیدی جگر این مرد را! و ما پنج نویسنده نیز تا پایان سفر مشغولِ تخمین وزنِ جگرِ سید حسن بودیم!
گفته اند ادبیات برای ادبیات ، اما چیزهایی است که ادبیات مدیون آن هاست،از جمله همین جگر!